وقتی مربی ورزش دانشگاه پرسید : «برای چی میخوای لاغر کنی؟! عقدی چیزی در پیشه؟!» من داشتم فکر میکردم چطور بگویم این پنج شش کیلو اضافه وزن، روی همه چیز اثر میگذارد؟! روی رابطه من و مامانم، روی قیمت خرید مانتوهایم، روی سایز لباس عروسی که میتوانیم کرایه کنیم، روی تمجید اطرافیان، حتی روی تفریحاتی که میتوانم به همسر آیندهام بگویم دوستشان دارم! دوستانم اشاره میکردند که بگویم عقد دوستم است مثلا. من ولی خیلی صادقانه گفتم بله مراسم داریم و با خنده ملیح مربی دانشگاه و چشمهایی که از آن طرف ما را میپاییدند کار تمام بود. دیگر کل دانشگاه قرار بود سردربیاورد که من قاطی مرغها شده ام.
از همان وقت تا سالهای بعدش، همیشه یک دلیلی برای لاغر شدن داشتم. قبل از بچه دار شدن سلامتی مادر مهم بود. بعد از بچه دارشدن مهم بود که مادر متناسب و خوش اندامی بمانم. حتی وقتی می خواستم عروسی دیگران بروم مهم بود که لباسهای توی کمدم اندازه ام بشود. حتی وقتی باردار بودم هم رژیم و تناسب اندام دست از سرم برنمیداشت. ترس از دیابت بارداری و قندی که بالا تشخیص داده بودند مجابم کرده بود زیر نظر کارشناس تغذیه هر وعده ام را اندازه بگیرم و بعد بخورم.
طی این سالها همیشه با این واکنش دلپذیر مواجه شده ام که بقیه مرا چاق ندانند و بگویند اصلا درک نمی کنند چرا می خواهم وزن کم کنم. حتی وقتی توی یکی از گروه ها از مطمئن ترین و سریعترین روشهای کاهش وزن پرسیدم، نصفشان به جای توصیه داشتند دعوایم می کردند که من کجا وزنم زیاد است و به جای این کارها بروم دنبال لذت بردن از زندگی.
نصف دیگرشان ولی به انواع و اقسام روشها اشاره کردند. یک سری از دوستانم پای طب سنتی را وسط کشیده بودند و یک سری دیگر از قرص خوردن و جراحی که ته ذهنم هم نبود منعم میکردند. دست آخر همه شان یک حرف می زدند:« اگر دلت میخواهد واقعا با وزن متناسب و اندام خوب زندگی کنی سبک زندگی ات را عوض کن.» به آنها حق میدادم ولی ته دلم فکر میکردم چطور ممکن است منی که عاشق برنج و ماکارونی و بیشتر از همه شکلات و شیرینی ام، بتوانم درست زندگی کنم؟!
ورزش کجا من کجا؟!
تازه باید به ورزش هم جدی تر فکر می کردم. یادش بخیر مربی ورزش دوران راهنمایی ام همیشه میگفت شما دخترها باید خیلی خوب و از حالا ورزش کنید تا بعدا که مادر شدید و هزاران دغدغه دیگر داشتید سبک زندگیتان سالم باشد. من هم همیشه فکر می کردم اگر دختر دار شدم قطعا کلی برنامه ورزشی برایش مهیا میکنم. ولی خودم...
تازه دانشجو هم که بودم استاد رواشناسی رشدمان همین حرفها را با ادبیات دیگری می گفت. دانشگاه ما وسط یک باغ بود. آن قدر سرسبز و خوب آب و هوا بود که آدم دلش میخواست به جای درس خواندن برود بساط چایی اش را پهن کند و کیک خانگی کم قند البته بخورد. وسیله های ورزشی هم داشتیم. از همین هایی که توی همه پارکها هست. استادمان میگفت خودش کل مسیر را پیاده میآید تا دانشگاه. به خصوص فصلهای متعادل سال. راست می گفت. خودم بارها دیده بودمش که از خیابان فرحزادی یواش یواش میآید سمت درب ورودی و با یک لبخند گنده وارد می شود. ورزش همه روزش را می ساخت. ما ولی همان بچه دانشجوهایی بودیم که کله شان بوی قورمه سبزی میدهد و به حرف هیچ کس گوش نمیکنند و به خیالشان تا ابد الدهر، قرار است 20 ساله بمانند.
خلاصه که این ورزش خودش هفت خانی بود. فقط بعد از کرونا خوبی اش این بود که دیگر کلاسهای آنلاین ورزشی هم پایش به میدان باز شده بود و میتوانستم به موارد اینطوری هم فکر کنم.
رژیم با مزه زیره میخوای؟!
همسرم میگفت همکارش توصیه کرده از یک اپلیکیشن کاهش وزن استفاده کنیم و با وارد کردن میزان کالری و دریافت رژیم و ورزش متناسب کار را پیش ببریم. فکر بدی نبود. فقط اینکه نمی دانستم پشت اپلیکیشن چه کسی نشسته و چه قدر با شرایط من آشنایی دارد کار را برایم سخت میکرد. مثلا میداند من یک مادرم و نهایتا بتوانم یک وعده غذا درست کنم که همه بخوریم؟! وقت اینکه مثلا برنجم را کته کنم و روغن زیتون رویش بریزم و بعد سالاد فلان را هم کنارش درست کنم ندارم.
این مدلی قبلا رژیم گرفته بودم. درست قبل از بارداری، متخصص تغذیه یک نگاهی به سرتا پایم انداخته بود و پرسیده بود مشکل خاصی ندارم؟ گفته بودم نه! اگر بود هم من نمیدانستم. رژیمی را که توی کشویش بود تقدیمم کرده بود و یک مشت قرص هم نوشته بود. قرصها جواب میداد و لاغر شده بودم. توی دو ماه هشت کیلو کم کردم و تازه بعد هم یک دانه سیب کوچولو توی دلم جوانه زد و شد تو راهی ما! ولی وقتی به آن قرص آخر شب و مزه زیره ای که داشت فکر میکنم هنوز هم معده ام اعتراض میکند و یک حالی میشوم.
تازه شاید این که متخصص از توی کشویش به من داده بود و پختن غذایش دنگ و فنگ زیادی داشت، از آن مدل رژیم های خوب بود. پسر دایی همسرم و خانمش، یک بار که با هم رفته بودیم مهمانی سرسفره نشسته بودند و هرچه در توان داشتند میخوردند الا برنج و نان! تازه می گفتند جمعه ها هم روز استراحتشان است و می توانند بستنی و فست فود و هرچه دلشان بخواهد بخورند. همین شکلی 15 کیلو کم کردند. ولی به قدری سریع برگشت که اصلا نفهمیدیم کجا رفته بود؟! همان آش وکاسه بود و همان آدمهای قبلی.
آن قدر این سالها با رژیم های مختلف آشنا شده ام که کافیست یک نفر بگوید ر تا من میمش را هم تهش بگذارم و خودم ریز به ریز رژیم را شرح دهم. دوستم همین اواخر زنگ زده بود و می گفت بیا رژیم فستینگ بگیریم. البته اکه این نوع رژیم انواع مختلفی دارد ولی یک مدلش این بود که کربوهیدرات را کامل حذف میکردیم و به جایش مثلا کرفس میخوردیم یا هویج. وقتی دوستم گفت کرفس بخوریم. با شدت زیادی گفتم کرررفس؟!؟!؟ جوری گفتم که زد زیر خنده و گفت: «ببخشید یادم رفته بود تو هم مثل آقایون هم چیو غذا نمیدونی!» بعد که دید این رژیم روی من جواب نمی دهد، سراغ رژیم دیگری رفت. کمی تا قسمتی شبیه روزه داری بود. وقتی روزه بودیم فقط آب و دمنوش و این چیزها میخوردیم و وقتی افطار به سبک رژیم می کردیم مجاز بودیم همه چیز بخوریم. به نظرم یک مقداری غیرطبیعی بود. به دوستم گفتم این طور نمیتوانیم مادری کنیم، به کارهایمان برسیم و سرحال باشیم.
یک قاشق کمتر، زندگی بهتر!
خلاصه که پنبه همه روشها را زدم. خودم بهتر از هرکسی میدانستم بهترین راه خوب زندگی کردن، تغییر فکر است. میدانستم آدم اگر بخواهد 40 سالگی مرض قند نگیرد و به 50 نرسیده چربی خونش بالا نرود باید فکر وزنش باشد. رفتم سراغ یک کارشناس تغذیه متعادل که شعارش این بود با یک قاشق کمتر بهتر زندگی کنیم. یک رژیم بر اساس شرایط خودم و چندتایی ورزش به من داده بود. آن قدر خوب و سبک بود که احساس می کردم اصلا اتفاق خاصی نیفتاده. بار روانی رژیم گرفتن اذیتم نمی کرد و کم کم معده ام عادت کرده بود.
حالا نزدیک یک ماه است هم ورزش میکنم هم حواسم به غذای خانواده است. از اینکه برای سلامتی خودم تلاش میکنم احساس سربلندی و آرامش میکنم. راستش حالا اگر مربی ورزش دانشگاهمان را ببینم بهش میگویم که نه مراسم داریم نه میخواهم وزنم برای مادرشدن مناسب باشد. حتی دنبال تمجید دیگران هم نیستم، چون از نظر آنها من خیلی هم متناسبم و اگر صورتم لاغر شود خیلی زشت هم میشوم. من دنبال سلامتی ام، دنبال اینکه فشار خون وچربی و قندخونم متعادل باشد در سالهای میانسالی. نه خودم که تک تک اعضای خانواده ام که غذایشان توی آشپزخانه پرمهر من پخته می شود. میخواهم قلبمان خوب کار کند و خون را درست پمپاژ کند. میخواهم برای بالارفتن از کوه و دویدن دنبال بچه هایمان نفس کم نیاوریم. میخواهم سالهای پیری عصا دستم نباشد و بتوانم هر روز حرم بروم و خرید کنم...راستش فقط میخواهم این سالهایی که فرصت حیات دارم، سالم و درآرامش زندگی کنم.
نمیخواهم مثل مادر دوستم چند روزی یکبار دخترم بیاید بالای سرم و انسولین بیاورد و دل نگران تر از دفعه های پیش برود. نمیخواهم مثل پدر همسرم جراحی قلب باز داشته باشم و خانواده ام نصف عمر شوند و اشکشان خشک نشود. نمیخواهم پاهایم نکشد که نماز بخوانم و نشسته با خدا حرف بزنم. هیچ کس از فردایمان خبرندارد. اما لااقل قد یک رژیم غذایی سالم و ورزش کردن میتوانم به آن مادر سالهای بعدی که قرار است بچه بزرگ کند و سرکار برود و بنویسد و هزار کار دیگر، از حالا کمک کنم...
0 دیدگاه