سردار فضلی: در دفاع مقدس یک روز هم مثل وضع امروز غزه نداشتیم/ به مبارزان فلسطینی اقتدا می‌کنیم

جانشین معاون هماهنگ‌کننده سپاه گفت: ما در دفاع مقدس حتی یک روز شبیه آنچه را که بر مردم غزه گذشته سراغ نداریم. رژیم صهیونیستی از زمین، آسمان و دریا حمله می‌کند. ما این حجم از آتش را هرگز در دفاع مقدس تجربه نکردیم.
سردار فضلی: در دفاع مقدس یک روز هم مثل وضع امروز غزه نداشتیم/ به مبارزان فلسطینی اقتدا می‌کنیم

به گزارش ایسنا، به نقل از دفاع پرس، 31 شهریور به عنوان آغاز «دفاع مقدس» در تقویم کشورمان ثبت شده است. سردار سرتیپ پاسدار «علی فضلی» از جمله رزمندگانی است که در عملیات‌های مختلفی در طول هشت سال دفاع مقدس حضور پیدا کرده و در جریان عملیات «والفجر 8» بر اثر اصابت موشکی دوربرد که از ام‌القصر شلیک شده بود، مجروح شد و یک چشم خود را از دست داد. در ادامه گفت‌وگوی برنامه «منور» با این فرمانده دوران دفاع مقدس را می‌خوانید:

از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی چه خاطره‌ای در ذهن دارید؟

دیگران چه می خوانند:

در آستانه پیروزی انقلاب روز 21 بهمن 57 در خیابان‌ها بین گروه‌های مردمی با ارتش، شهربانی و اساسا با رژیم طاغوت درگیری‌ها به نقطه اوج خود رسیده بود و عرصه بر رژیم طاغوت تنگ شده بود و بخش‌هایی از خیابان‌ها را مردم به تصرف خود در آورده بودند؛ برخی از برادران ما در نیروی هوایی به ویژه سربازان اسلحه در دست داشتند و در کنار مردم بودند.

در روز 21 بهمن 57 در خیابان دماوند ابتدای وحیدیه بودم. در آنجا خیابان به تصرف ما در آمده بود و امکان تردد برای طاغوتی‌ها نبود و یکی از تانک‌های آن‌ها در زیرگذر میدان امام حسین (ع) گیر کرده بود و از طرف دیگر طاغوتی‌ها با هلی‌کوپتر به میدان می‌آمدند. پیک‌هایی از طرف دفتر حضرت امام خمینی (ره) آمد و اعلام کرد امام فرمان دادند که مردم در خیابان‌ها بمانند و حکومت نظامی باید شکسته شود. زنان، مردان و همه کسانی که سلاح در دست داشتند با صورتی پوشیده در خیابان‌ها ماندند؛ پس از گذشت ساعتی پیک دیگری آمد و اعلام کرد تمام شهر باید در اختیار مردم قرار گیرد. ما در منطقه نارمک خیابان سمنگان و مسجد جامع حضور داشتیم و مرحوم آیت‌الله واحدی، حاج آقا انصاری و حاج آقای نوری حضور داشتند و در روشنگری برای انقلاب نقش فوق العاده و موثری برای اهالی و مسجدی‌های مسجد جامع به‌ویژه جوانان داشتند و هر شب تظاهرات برگزار می‌کردیم.

ساعت حدود 6 بعدازظهر بود ما در خیابان سمنگان سر خیابان شهید عرشی به همراه «آقای بهرامی» که از سربازان نیروی هوایی بود و سلاح در اختیار داشت خیابان را بستیم. «علی آقا» که الکتریکی داشت بلندگویی روی ماشین نصب کرد تا صدا به نقاط دورتر برسد. یک خودرو مدل «شورلت ایران» آمد و ما به او ایست دادیم، راننده پیاده شد و دیدم یک شلوار شش جیب و اورکت نظامی بر تن دارد اما هیچگونه درجه ندارد. دور او را گرفتیم و به نشانه تسلیم دستانش را بالا گرفت پس از تفتیش کردن دو کلت «کالیبر 22» در جیب او پیدا کردیم. وقتی متوجه شدیم که مسلح است پیش بینی کردیم که شاید سلاح دیگری هم به همراه داشته باشد. وارد ماشین شدیم دیدیم که روی صندلی یک اسلحه «ژ 3» است. اولین باری بود که در این سن که تقریبا 17 سالم بود سلاح به دست گرفته بودم، وقتی سلاح را به دست گرفتم و به سراغ صندوق عقب ماشین رفتم دو سلاح دیگر از همین نوع «ژ 3» دز صندوق جاسازی شده بود.

اصلا کار با سلاح را بلد نبودم و از آنجایی که شاگرد نانوایی محل دوره‌های کار با اسلحه را گذرانده بود پیش او رفتم. از طرفی هم پیش خودم فکر می‌کردم اگر بفهمند من کار با اسلحه را نمی‌دانم آن را از من می‌گیرند. به شاگرد نانوایی که از دوستانم بود و در مسجد در کنار ما بود گفتم امکانش هست اسلحه را امتحان کنید؟ او گفت از ضامن خارج است و من اصلا نمی‌دانستم یعنی چه. خودش خشاب اسلحه را درآورد و گلنگدن را کشید و دیدیم که مسلح است و آن فردی را که دستگیر کردیم فرصت استفاده را پیدا نکرده است. وقتی سلاح را به دست گرفتم با خودم عهد کردم و گفتم خدایا در سایه اطاعت از امام (ره) عهد می‌بندم از این لحظه به بعد در خدمت دین خدا باشم.

با شروع جنگ شما به کدام جبهه اعزام شدید؟

ماه اول جنگ بود و ما از غرب سومار، نفت شهر، قصرشیرین به جبهه‌های جنوب اعزام شدیم. عقبه ما گچساران بود. شهید حاج داود کریمی فرمانده عملیات سپاه در خوزستان بود به همراه سردار دقیقی به محضر این شهید والامقام رفتیم. از گچساران 84 نفر به خط مقدم اعزام شدیم، درآن زمان من مسئول عملیات سپاه گچساران و اعزام نیروها بودم و فرمانده ما سردار دقیقی بود. 

به شهید داود کریمی که از گذشته رفاقتی با هم داشتیم گفتم ما را هر کجا که نیرو کمتر هست اعزام کنید. ما را به جبهه دارخوین اعزام کردند؛ دارخوین تا اهواز 65 کیلومتر راه است. غروب بود که سه راهی داخوین - شادگان رسیدیم، اما اطاعاتی از دشمن تعداد نفرات و ... نداشتیم. یک دفاع موقت دایره‌ای ایجاد کردیم و به برادان عزیز ژاندارمی که پایگاهی در آنجا داشتند مراجعه کردم. سوال کردم عراقی‌ها تا کجا آمدند؟ گفت می‌دانیم جنگ شده ولی عراقی‌ها تا دارخوین نیامدند. شب همان روز در قالب گروهی گشتی رزمی در کنار جاده اهواز به آبادان شروع به پیاده روی کردیم. حدودا 23 کیلومتر راه رفتیم و از روستاهای سلمانه و محمدیه عبور کردیم و به پلی معروف به «مارد» رسیدیم. عراقی‌ها مشغول به فعالیت بودند و از رود کارون عبور کرده و در حال استحکام بخشی به پلی بودند که در آنجا نصب و راه‌اندازی کرده بودند.

در محلی که رژیم بعث عراق در حال فعالیت بود مستقر شدیم و حدودا با آنها 700 تا 800 متر فاصله داشتیم و تجهیزاتی مثل خمپاره و ... در اختیار داشتیم. با تیراندازی و بهره‌گیری از خمپاره اعلام کردیم که نیروهای سپاه اسلام مستقر هستند و این نقطه تقریبا 84 کیلومتری اهواز بود و اگر عراقی‌ها از این محور به سمت اهواز می‌آمدند با توجه به شرایط آن روز هیچ نیروی مدافعی نبود که در مقابل آنها ایستادگی کند. با توجه به شرایط عقبه ما روستای سلمانه و خط مقدم محمدیه شد. با توجه به کمبود نیرو برادرهای ژاندارمری به ما پیوستند. در طبقه اول مسجد سلمانه سردار دقیقی و افسر عزیز ژاندارمری دیدبانی می‌کردند که مسجد مورد اصابت خمپاره دشمن قرار می‌گیرد و این افسر عزیز به شهادت می‌رسد. با استفاده از بی‌سیم با ما تماس گرفتند که عقب‌نشینی کنیم و از محمدیه به روستای سلمانه برویم. به همراه نیروهای ژاندارمری، تعدادی از نیروهای ما عقب‌نشینی کردند، من درآنجا پیش دوستانم «سیف‌الله کچ‌ساز»، «غلام صادقی»، «سید رضا مظهری»، «حمدالله مرزبان»، «نصرالله عطاپور»، «ایرج امینی»، «قنبر صابری» و شهید «عیسی پناهی» گفتم حتما اتفاقی افتاده است. وقتی به مقر اصلی رسیدیم دیدیم علاوه بر شهادت افسر ژاندارمری، موج آن خمپاره سردار دقیقی را گرفته. به همین دلیل فرمان عقب نشینی دادند. من آنجا ایشان را بغل کردم و چرخاندم. گفتم اگر ما اینجا را تخلیه کنیم دیگر نیرویی تا اهواز وجود ندارد که جلوی پیشروی نیروهای بعث عراق را بگیرد و شما اجازه دهید ما همچنان بمانیم و اگر لازم شد مجموعه دیگری به ما اضافه شود. سردار دقیقی پذیرفتند. تقریبا 8 نفر بودیم که در محمدیه و سلمانیه ماندیم و کم کم نیروهایی از استان‌های دیگر از جمله زنجان به ما ملحق شدند.

پس از چندین روز سردار صفوی که از کردستان به خوزستان اعزام شده بودند به عنوان اولین فرمانده جبهه دارخوین منصوب شدند. رزمندگان عزیزی همچون خرازی، کاظمی، زاهدی به همراه کاروان سردار صفوی بودند.

یکی از رزمندگان زنجانی به نام «نجم‌الدین تقی لو» بود؛ ایشان دیده بود خمپاره چطور شلیک می‌کنیم، اما هیچگاه آموزش عملی ندیده بود که با مانور خمپاره آشنایی کامل داشته باشد. امام خمینی (ره) دستور دادند که حصر آبادان باید شکسته شود. پس از این فرمان با کسب اجازه از سردار صفوی عازم آبادان شدیم. قبل از اعزام آقا رحیم گفتند اگر امکان دارد این خمپاره انداز برای ما بماند و «من گفتم مشکلی نیست فقط کسی از برادران می‌تواند با خمپاره انداز کار کند؟ آقا نجم‌الدین گفت من بلد هستم. بعد از چند روز آقا رحیم به آبادان آمدند و دور هم نشسته بودیم که آقا رحیم شروع به تعریف خاطره‌ای کرد و گفت از آقای تقی لو درخواست کردیم که ما نیروهای عراقی را که آن طرف رودخانه هستند هدایت می‌کنیم و شما مواضع عراق را مورد هدف قرار دهید، اولین گلوله‌ای که شلیک کرد با نیروهای عراقی خیلی فاصله داشت و به سمت چپ مواضع عراقی برخورد کرد، ما به آقای تقی‌لو گفتیم که گلوله اول خیلی فاصله دارد و باید به سمت راست شلیک کنید و برد خمپاره هم افزایش پیدا کند تا به نیروهای عراقی که آن سوی کارون هستند برسد. دومین شلیک بهتر می‌شود، اما تا وسط رود کارون می‌رسد. از پشت بی‌سیم اعلام می‌کنم باید بُرد افزایش پیدا کند، اما دیگر تقی لو شلیک نمی‌کند، آقا رحیم تعریف می‌کند با استفاده از بی‌سیم بارها گفتم «تقی لو، رحیم»، «نجم الدین، رحیم»، اما پاسخی دریافت نکردم. نیم‌ساعتی می‌گذرد «رحیم، نجم‌الدین تقی لو» به گوشم دوباره شلیک می‌کند و گلوله پنج کیلومتر آن طرف نیروهای عراقی اثابت می‌کند. پشت بی‌سیم اعلام کردم دیگر نیازی به شلیک نیست و در مقر شما را می‌بینم. آقا رحیم تعریف می‌کرد وقتی به مقر رسیدم نه تقی‌لو بود و نه خمپاره انداز. سراغ می‌گیرم و می‌پرسند آقا نجم الدین کجاست؟! بعد از چند دقیقه با یک لوله خمپاره می‌آید. سوال کردم آقای تقی‌لو کجا بودید؟! گفت شما پشت بی‌سیم گفتید بُرد خمپاره کم است و من یک «بلم» پیدا کردم و خمپاره انداز را بُردم آن سوی کارون و از آنجا شلیک می‌کردم. عمده برادارن سپاهی و بسیجی ما اولین تیرشان را در مقابل دشمن بعثی عراق شلیک کردند چرا که فرصت زیادی برای آموزش، رزمایش و مانور نبود.

در خصوص عملیات والفجر هشت که در 20 بهمن 64 آغاز شد توضیح بفرمایید.

عملیات والفجر 8 از جمله عملیات‌های نادری است که همه شئونات حفاظتی به طور صد در صد رعایت شد و اصل غافلگیری اتفاق افتاد و به همین دلیل روز اطلاعات و حفاظت در سپاه سالروز عملیات والفجر 8 است. این عملیات چندین هدف داشت: اول تصرف شهر فاو، دوم از کار انداختن ماشین جنگی دشمن و گرفتن تلفات، سوم به بن بست کشاندن نیروی دریایی عراق و تا آخر جنگ در انتهای خورعبدالله حبس کردن و بعد از کار انداختن موشک‌های عراقی برای جلوگیری از ضربه زدن به تنها منبع درآمد ما که صادرات نفت بود.

بعضی از فرمانده‌هان معتقد بودند از رودخانه اروند نمی‌توان عبور کرد و ممکن نیست در آن سوی سواحل اروند مواضع دشمن را آن هم با غافلگیری تصرف کرد. برخی از فرماندهان هم باور و اعتقاد راسخ داشتند که نه این‌گونه نیست و اگر خداوند عنایتی کند و با همت رزمندگان این اتفاق خواهد افتاد. برادران‌مان از خراسان، یزد، تهران و سمنان در قالب تیپ‌های سید الشهدا (ع)، امام رضا (ع) و تیپ 18 الغدیر باید در جزیره ام‌الرصاص عمل می‌کردند. این جزیزه در میان اروند کبیر و صغیر قرار داشت که 11 کیلومتر طول دارد و بیشترین عمق آن 900 متر و خط حد ما 5/4 کیلومتر بود. برای این عملیات 20 دست لباس غواصی برای آموزش، شناسایی و تربیت حداقل یک گروهان 120 نفره غواص برای خط شکنی و سرپل گرفتن از دشمن برای شب عملیات واگذار شد، این 20 دست لباس غواصی دائم با هشت پری فلزی که عراقی‌ها در هم تنیده بودند و سیم‌های خاردار حلقوی که جلوی مواضع عراقی‌ها بود در ساحل رودخانه اروند سوراخ شده بود و از کیفیت افتاده بود. با توجه به اینکه بچه‌های ژاندارمری در خط مستقر بودند در پوشش‌هایی از خط آنها عبور می‌کردیم. در برخی از شناسایی‌ها بچه‌ها مجبور می‌شدند شب آنجا بمانند و در یکی دو مورد عراقی‌ها متوجه شدند و بچه‌ها ما را اسیر کردند و آنها فکر می‌کردند که اینها نیروهای ژاندارمری هستند، عراقی‌ها غیر از واحد ژاندارمری هیچ ردی از سپاه و بسیج نداشتند. دو سه دست از لباس‌های غواصی در عملیات شناسایی از بین رفته بود و تنها 17 دست لباس مانده بود. ما باید یک گردان 120 نفره و گروهان والعادیات را برای خط شکنی آماده می‌کردیم. فرمانده این گروهان خط‌شکن سردار «معزخادم حسینی» بود. گردان 120 نفره غواصان از رزمندگان گردان قمر بنی هاشم (ع) از براداران تخریب، اطلاعات عملیات و یگان دریایی تشکیل شده بود.

در طول عملیات شناسایی اینقدر براداران ما رفت و آمد کرده بودند که گویی یک اتوبان چند ده باندی را برای عبور دو هزار و 700 رزمنده‌ای که می‌خواستند در عملیات والفجر 8 خط‌شکنی کنند آماده کرده بودند. رودخانه اروند هر روز دو بار جزر و مد داشت و در هر بار که این اتفاق رخ می‌داد سه تا چهار متر آب عمق پیدا می‌کرد و ساحل ما کوچکتر و ساحل سمت عراق بزرگتر می‌شد و این خود یک دانش، آموزش و مهارت بود و برداران در پنج شش ماهی که تا عملیات فرصت داشتیم هر چه کتاب بود درباره وضعیت اروند مطالعه کردند و عملا نحوه عبور از رودخانه را به صورت دقیق محاسبه کرده بودند. موقعی که جزر و مد انجام می‌شد جریان آب برای دقایقی آرام می‌شد، اما در زمان جزر، آب 70 کیلومتر سرعت داشت لذا وقتی بچه‌ها می‌خواستند از اروند عبور کنند جریان آب آنها را با خود می‌برد و هزار و 500 متر آنطرف‌تر به ساحل می‌رسیدند. یک کار کاملا علمی، دانشی و آموزشی با یک تلاش فراوان برای والفجر 8 انجام شد؛ 24 ساعت مانده بود به عملیات و 120 غواص تربیت شده بودند تا بتوانند خط را بشکنند و هزار و 200 متر سرپل را بگیرند تا گردان‌ها از زیر اسکله‌های خرمشهر و نهر عرایض عبور کنند و به ساحل برسند و وارد مواضع دشمن شوند.

ماجرای رسیدن لباس‌های غواصی ساعتی قبل از عملیات

24 ساعت مانده به عملیات در قرارگاه حضرت خاتم (ص) خدمت «محسن رضایی» که فرمانده کل سپاه بود و حاج «محسن رفیق‌دوست» که آن زمان مسئول پشیبانی سپاه بود، رسیدم و گفتم آقا ما همه کار را انجام دادیم، اما لباس غواصی نرسیده است و آقای رفیق دوست گفتند ما لباس را خریداری کردیم و تا بندر عباس رسیده و امیدوارم تا قبل از شروع عملیات دست شما را بگیرد. من آنجا بغض کردم به قرارگاه خودمان برگشتم. پیش خودم گفتم اگر لباس غواصی تا شروع عملیات نرسید راهکار چیست؟ با بچه‌های غواص جلسه‌ای گذاشتم و شروع کردم به صحبت کردن که «بسم الله الرحمن الرحیم اگر لباس غواصی احیانا نرسید چه کار کنیم، حالا من به عنوان خادم و فرمانده می‌خواستم روحیه بدهم تا راهکاری پیدا کنیم. همه چیز برعکس شد و خدا شاهده این بچه‌ها بودند که به فرمانده روحیه دادند که مبادا تردید پیدا کنید. مبادا فکر کنید اگر لباس غواصی نباشد ما عملیات نمی‌کنیم. ما شده با ژاکت هم به خط دشمن بزنیم این کار را خواهیم کرد. برای این عملیات ابزاری نیاز بود از جمله وزنه‌های فلزی که به کمر غواص‌ها می‌بستیم تا بدنشان در آب فرو می‌رفت و فقط «لوله اشنوگل» که برای تنفس بود روی آب دیده می‌شد.

 

 

 

بچه‌ها می‌گفتند مبادا فکر کنید، چون لباس غواصی نرسیده است سرسوزی تردید داریم. آنقدر خدا را شکر کردم و بعدا سجده شکر رفتم که این رزمنده‌ها چقدر ایمان دارند و خدا، ایمان و باور را چگونه تفسیر می‌کنند. غروب قبل از عملیات بود در بیمارستان حضرت ولی عصر (عج) در خرمشهر اردوی رزمی داشتیم که از آنجا برادران ارتباطشان قطع می‌شد و قرنطینه می‌شدند. در آنجام آخرین توصیه‌ها را داشتیم برای امشب که شب عملیات بود. این دسته از بچه‌ها با رزمندگان غواص فاصله داشتند. داشتم سختی‌های پیش‌رو را می‌گفتم که «ممکن است نتوانیم به شما سلاح و مهمات برسانیم، بچه‌ها جنگ سختی است و ...» که در همین حین یک یادداشت به من دادند. در این یادداشت نوشته بود که 100 دست لباس غواصی رسید. خدا می‌داند اگر همه امکانات مادی گیتی را به من یک جا ارزانی می‌کردند به اندازه این یک خط خبر خوشحال نمی‌شدم. همانجا خودکار ا از جیبم برداشتم و نوشتم بین بچه‌های غواص توزیع شود.

 

 

 

تشریفات از جمله اسپند، گلاب و قربانی برای عملیات آماده بود و من عازم ارودگاه غواص‌ها شدم. بعد از نماز مغرب و عشاء رزمندگان باید آماده می‌شدند که وارد آبراه شوند. آن ساعت به دلیل جزر آب سه تا چهار متر با دیوار فاصله داشتند و باید دست آنها را می‌گرفتیم تا وارد آب شوند. یک سنگری کنار دریا بود که به آن می‌گفتیم دیدگاه و باید از آنجا رزمندگان را هدایت می‌کردیم. غواص‌ها با نیت معصومین وارد رودخانه اروند شدند. برخلاف همه آن پنج و شش ماه اتفاقاتی افتاد که با هیچ شب دیگری قابل قیاس نیست. باران گرفت و سطح زلال اروند گل آلود شد و باد وطوفانی پشت این جریان آب شروع به وزیدن گرفت و امواجی بلندی شروع شد و ممکن بود از طریق این لوله «اشنوگل» آب وارد دهان و حلق رزمندگان شود و این کار را برای ما سخت‌تر می‌کرد.

رزمندگان را تا وسط رودخانه اروند با چشم غیر مسلح و از میانه رودخانه به بعد با دوربین مادون قرمز می‌دیدیم. با توجه به شرایط من دیدم بچه‌های ما در وسط رودخانه متوقف شدند و قادر به جلو رفتن نیستند؛ برادرم سردار خادم بعدها برای من نقل کرد وسط رودخانه اروند قیامتی شد و نه راه پس داشتیم و نه راه پیش چرا که امواج اجازه هیچ کاری به ما نمی‌داد. گاهی با خودم فکر می‌کردم خدایا ما دیگر راه پیش نداریم، عقب هم نمی‌توانیم برگردیم؛ ایشان می‌گفت من در کنار خانه خدا همراه با شهید عبدالله نوریان که فرمانده گروهان تخریب و مهندسی لشکر در والفجر 8 بود عهد و پیمانی در کنار خانه بسته بودیم و در این حال و در وسط رودخانه اروند یاد این عهد افتادم که «غیر از دفاع از دین خدا و امام هیچ راه دیگری نداریم و بهتر است رو به جلو فکر کنیم و به عقب نباید فکر کرد». خدا عنایت کرد و امواج کمتر شد و رو به جلو رفتیم و زیر پای عراقی‌ها به ساحل رسیدیم. موج آب باعث شد همه غواص‌ها که قرار بود در چند معبر عملیات کنند یک جا جمع شوند و یک گروه 60 نفره تشکیل شود. 

 

 

 

سردار خادم تعریف می‌کرد که فاصله ما تا عراقی‌ها به گونه‌ای بود که اگر با هم صحبت می‌کردیم متوجه می‌شدند، ایشان می‌گفت بچه‌ها در این فضا با یکدیگر شوخی می‌کردند و در حالی که عراقی‌ها به فاصله 7 تا 8 متر در چپ و راست آنها بودند با آرامش و سکینه به شوخی می‌گفتند اول باید فرمانده به عنوان خط شکن وارد عملیات شود اما تصمیم گرفتم به عنوان گروه اول و نفوذی‌ها وارد میدان عراقی‌ها شدیم و گویی خداوند آنها غافل کرده و ما را نمی‌بینند و یک یا علی گفتم و وارد کانال شدیم. غیر از لطف عنایت خدا و اخلاص بچه‌ها که با خدا معامله کردند چیزی ندیدم.

درباره عملیات کربلای 5 و ماجرای دیدار رزمندگان لشکر 10 سید الهشدا با امام خمینی (ره) چه خاطره‌ای دارید؟

در عملیات کربلای 5 یک اتفاقات عجیبی رخ داد و آنجا هم باید خط شکنی می‌کردیم. خط شلمچه که 5/5 کیلومتر خط حد لشکر 10 سید الشهدا شد، عراقی‌ها باور نداشتند امکان نفوذ و رخنه وجود دارد چرا که سمت راست ما حدود 10 کیلومتر باتلاق، آبگرفتگی و میدان مین و سمت چپ شلمچه حدود 3 کیلومتر باتلاق و آبگرفتگی بود. وقتی در کربلای 4 با عدم‌الفتح مواجه شدیم، شرایطی ایجاد شد که باید کربلای 5 را انجام دهیم؛ خط 5/5 و سه کیلومتر در شلمچه روزی رزمندگان لشکر سیدالشهدا (ع) شد و قهرمان شناسایی عملیات کربلای 5 «حاج غلام کیانپور» و دیگر همرزمان عزیر موفق شدند از همه موانع عراقی‌ها عبور کنند. عراقی‌ها دو ردیف خط پیوسته کمین داشتند و وقتی از این دو کمین عبور می‌کردی به دژ شلمچه می‌رسیدی و جلوی این دژ 250 متر سیم‌ خاردار حلقوی به هم پیوسته به عنوان یک مانع جلوی رزمندگان بود و از دژ که عبور می‌کردی سه حلالی و یا به تعبیری نونی شکل که حدود 450 متر  بود تعبیه کرده بودند که از دژ شلمچه محافظت می‌کرد. پشت سر آن کانلی به نام یازده پل و شهرک دویجی، کانال ماهیگری، جزایر، اروند صیغر و کبیر بود و به دلیل نزدیکی به بصره عراق موانع زیادی ایجاد کرده بود.

100 هزار رزمنده مهیای عملیات کربلای 5 بودند

برای شکستن خط شلمچه شناسایی خوبی انجام شد. مقرر شد ساعت 2 بامداد عملیات انجام شود. ساعت 1/35 بامداد بود که یکی از یگان‌های سمت راست ما با دشمن درگیر شد. وقتی که رمز عملیات اعلام می‌شود یعنی همه یگان‌ها باید با دشمن درگیر شوند تا غافلگیری اتفاق بیفتد. رمز عملیات اعلام شد و برادران ما درگیر شدند. یگان‌هایی برای کمین‌ها گذاشتیم که بخشی از این کمین‌ها به سرعت به تصرف ما درآمد اما هدف دژ شلمچه بود. رزمندگان بار اول که برای تصرف دژ اقدام کردند با توجه به اینکه عراقی‌ها اشراف داشتند سخت مقاومت کردند و برادران ما را مجبور به عقب نشینی کردند. پس از دقایقی دوباره فرمان حمله به دژ شلمچه صادر شد. بار دوم هم گردان‌های حضرت زهرا (س) و گردان حضرت علی (ع) اقدام به حمله کردند، اما باز عراقی‌ها ما را به عقب راندند. اما برای بار سوم با توجه به اینکه شهید و جانباز دادیم و شرایط سختی ایجاد شد، رزمندگان بدون تردد حمله کردند و من به علمدار لشکر سیدالشهدا آقای کلهر اعلام کردم اگر این بار خط شکسته نشود من از روی این بی سیم‌چی‌ها هم خجالت خواهم کشید و از قرارگاه آمدم بیرون. به تبع من شهید کلهر و همه اعضای قرارگاه غیر از آقای رضا صفرزاده و آقای مجتبی قاسم‌زاده بیرون آمدند و هر کسی با خدا یک جوری حرف می‌زد و راز و نیاز می‌کرد. یک دفعه دیدم آقای صفرزاده بلند گفت یاحسین (ع) و از قرارگاه بیرون آمد. گفتم چه شده است؟ گفت بچه‌ها یک سنگر از دژ شلمچه را تصرف کردند و این در حالی بود که غریب 100 هزار رزمنده محیا هستند تا به ترتیب بیایند و این عملیات را انجام دهند. به سرعت وارد قرارگاه شدم و پشت بی‌سیم اعلام کردم «بچه‌ها اینجا تنگه احد است» و مبادا این سنگر سقوط کند. سنگرها یکی پس از دیگری تصرف شد.

 

 

 

«کلا برای عملیات 10 تا 11 شب فرصت داشتیم و زمانی که شناسایی انجام می‌شد و مورد تایید قرارگاه می‌گرفت شب‌های بعد اجازه می‌دادیم فرمانده دسته، گروهان، گردان و فرمانده تیپ و لشکر برای شناسایی بروند. در یکی از شب‌ها که فرمانده گردان سردار معز خادم حسینی، شهید کیانپور و بچه‌های آن گردان برای توجیه رزمندگان به معبر رفته بودند، حاج خادم نقل کرد ما کمین اول را عبور کردیم و به آقا غلام گفتم امکانش هست شما ادامه دهید؟ گفت نه باید تا آخر با هم برویم. وقتی کمین دوم را رد کردیم باز به آقا غلام گفتم اجازه بدید من اینجا بمانم و شما خودتان راه را ادامه بدهید. به شوخی زد «پشت گردن من» و گفت تا آخر با هم هستیم. تا 250 متری سیم خاردار حلقوی چهار دست و پا رفتیم. پس از اینکه از موانع عبور کردیم، شهید کیان‌پور به من گفت حاج خادم اینجا دژ است. من همین که سرم را بلند کردم گفتم یا قمر بنی هاشم (ع). گفتم آقا غلام این دیگر چیست؟ گفت این دژِ است دیگر! دژ شلمچه است! گفتم چه کسی باید از اینجا عبور کند؟! گفت معلوم است دیگر گردان شما باید عبور کند! شما را آوردیم برای توجیه. کمی مکث و نگاهی خریدارانه کردم و گفتم بخدا این کار ما نیست، این کار انسان‌های عادی و مادی نیست. مگر ملائکه‌الله بیایند وگرنه چه کسی می‌تواند این دیوار شش متری را بالا برود. شهید کیانپور گفت باید گردان شما این کار را انجام دهد، باز گفتم یا قمر بنی هاشم و اینها توصیف یک فرمانده گردان است که یک شب مانده به عملیات باید آماده عملیات شود. حالا شب عملیات شده بود و ما توانستیم یکی پس از دیگری سنگرها را تصرف کنیم و تا ساعت 7 صبح از این 5/5 کیلومتر، هزار و 800 متر از این دژ را تصرف کنیم. عراقی‌ها سخت می‌جنگیدند، آن‌ها عقبه داشتند، زره‌پوش داشتند، جاده، تدارکات، پشتیبانی داشتند  و در سنگر بودند، اما بچه‌های ما این امکانات را نداشتند. پاتک عراقی‌ها شروع شد من فقط یک توصیه به بچه‌ها داشتم. گفتم بچه‌ها تنگه احد نباید تکرار شود و برادران مقاومت کردند و تا ساعت 9 عراقی‌ها هر چه پاتک کردند بچه‌ها دفع کردند و ساعت 9 خط را تقویت کردیم و ما به عراقی‌ها حمله کردیم و خدا عنایت کرد و گردان امام سجاد (ع) از این موقعیت استفاده کرد و با الحاق گردان‌ها دژ شلمچه به تصرف درآمد. پس از این دژ مانده بود هلالی‌ها و موانعی که وجود داشت. ساعت 11 بود که حمله کردیم به این هلالی‌ها، اما هر چه تلاش کردیم نشد عراقی‌ها سخت گیرمان انداختد هر تاکتیک و هنری داشتیم راه به جایی نبردیم.

خبری که باعث شور و شعف رزمندگان شد

با برادر محسن تماس گرفتم و گفتم برادر محسن ما یک راهکار آخر هم داریم، گفت چه راهکاری؟ گفتم این بچه‌ها عاشق امام خمینی (ره) هستند و اگر از امام یک وقت ملاقات بگیرید این خط شکسته می‌شود، در غیر از این صورت راهکار دیگری نداریم. 10 دقیقه‌ای نگذشته بود که آقا محسن خبر دادند امام خمینی (ره) رزمندگان لشکر 10 سید الهشدا (ع) را به ملاقات پذیرفتند و وقتی این خبر را در خط اعلام کردیم که یک شور و شعف و هیجانی حادث شد و با به شهادت رسیدن گروهی از بهترین فرزندان امام قهرمان شناسایی شهید کیانپور، شهید سید ابراهیم کسائیان، شهید محمد کاشی‌ها و برادارن شهید ناظریان اولین سنگرهای موانع هلالی به تصرف درآمد. 

عملیات کربلای 5، 28 شبانه‌روز طول کشید و در طول 26 روز در 9 مرحله وارد عمل شدیم. به دلیل اینکه توان رزمی ما کاهش پیدا کرده بود، ما را از خط آزاد کردند، اما زرهی، مهندسی و توپخانه لشکر ما همچنان در خط مقدم مانده بود.

وعده دیدار با امام خمینی (ره) فرا رسید. شب قبل از دیدار من رفتم دفتر امام برای هماهنگی ملاقات فردا. براداری دفتر اعلام کرد فردا امام با بچه‌های ژاندارمری دیدار دارند و فقط به شما 800 کارت می‌رسد و من هر چه التماس کردم راه به جایی نبردم و گفتند بیشتر از این امکانش نیست. من گفتم فردا همه رزمندگان می‌آیند و این‌ها اگر با امام دیدار نکنند چه برداشتی خواهند کرد؟ مبادا فکر کنند که فرمانده لشکرشان با احساسات آن‌ها بازی کرده است.

برف در جماران حدود 30 تا 40 سانت نشسته بود. کارت‌ها را به رزمندگان دادیم که با بچه‌های ژاندارمری وارد حسینه جماران شدند. من دیدم از کنار حسینه یک ورودی به بیت امام (ره) است که فرماندهان ژاندارمری برای دست بوسی حضرت آقا می‌روند و من هم اجازه گرفتم تا همراه آنها به ملاقات امام مشرف شوم.همین  جور که صف جلو می‌رفت به بچه‌های دفتر گفتم اجازه دهید بچه‌های ما هم بیایند. گفتند که جا نیست و من گفتم به امام خواهم گفت، اما بچه‌های دفتر گفتند نه اصلا چیزی نگو، چون امام فقط یک ملاقات دارد. صف همین‌جور رفت جلو و دست پرمهر امام را در دست گرفتم و بوسه‌ای بر دستان امام زدم بغضم ترکید و رو به امام کردم و گفتم اماما خودتان روز اول عملیات کربلای 5 وعده فرمودید رزمندگان لشکر 10 سید الشهدا محضرتان شرفیاب شود، حال می‌گویند نمی‌شود. امام نیم نگاهی به بچه‌های دفتر کردند و گفتند اجازه دهید بیایند. من خوشحال بودم که امام پذیرفت، اما جایی در حسینه نبود، براداران دفتر گفتند امروز استثنائاً امام امروز به عشق این رزمندگان لشکر و عملیات کربلای 5 ملاقات دوم را پذیرفتند.

ملاقات اول تمام شد و همه بیرون آمدند و همه وارد حسینه شدیم و به صورت فشرده در کنار یکدیگر نشستیم. حاج منصور آقای ارضی نوحه‌ای در وضف لشکر داشتند که خواندند و سینه زدیم امام تشریف فرما شدند. این حضور همزمان شده بود با زمانی که خبر وعده ملاقات امام را در خط اعلام کردیم.

در این دیدار برادر محسن فرمودند گزارشی از عملیات در محضر امام ارائه کنم. با خودم فکر کردم خدایا چه بگویم در محضر امام؟! آن روز به نیابت بچه‌های دفاع مقدس و جبهه مقاومت در ذهنم آمد چند دقیقه‌ای از کربلای 5 و سختی‌های آن عملیات را بگویم. در آخر گفتم اماما یاران و سربازان شما همچون یاران امام علی (ع) نگفتند هوا سرد است و نمی‌شود جنگید. در دمای 20 درجه زیر صفر جنگیندند و دوباره رو کردم به امام و گفتم اماما یاران شما همچون یاران امام علی (ع) در دمای 50 درجه خوزستان جنگیندند تا شاید تبسمی بر لبان نائب امام زمان (عج) شاهد باشیم. آن روز امام برای ما سخنرانی نکردند، اما نشستند و عشق بازی رزمندگان را تماشا کردند. قریب به نیم ساعت ملاقات دوم آن روز انجام شد. خوشا به حال آن اصحاب و یاران و خوشا به احوال امام حی ما مقام معظم رهبری با این یاران و سربازان وفاداری که به نائب امام زمان تا پای جان وفادار ایستاده‌اند؛ چه امروز در جبهه مقاومت که در مقابل کفار ایستاده‌اند و چه در عملیات وعده صادق و چه در دفاع از حرم و دفاع از مظلوم به ویژه غزه و فلسطین و کودکان و زنان شهید و رزمندگانی که پرچم‌دار دین خدا هستند. ما در دفاع مقدس حتی یک روز شبیه آنچه را که بر مردم غزه گذشته سراغ نداریم. رژیم صهیونیستی از زمین، آسمان و دریا حمله می‌کنند. ما این حجم از آتش را هرگز در دفاع مقدس ندیدم که این‌ها در یک باریکه کوچک بر سر مردم بی‌دفاع می‌ریزند.

مردم غزه برادارن عزیز اهل سنت ما هستند، اما خدا می‌داند خیلی از ما جلوتر هستند و از ما سبقت گرفتند و ما به آن‌ها تاسی می‌کنیم. من بارها از برادر شهیدم حاج قاسم سلیمانی شنیدم که می‎‌فرمود الگوی ما در جبهه مقاومت و دفاع از حرم، دفاع مقدس است. دفاع مقدس در آنجا جواب داد و قطعا امروز هم جواب خواهد داد. بارها رهبر معظم انقلاب اسلامی در این خصوص بیاناتی داشتند و فرمودند الگوی دفاع مقدس برای دفاع از دین خدا امروز در جبهه مقاومت و فردا در عرصه‌های مختلف راهگشا خواهد بود. 

انتهای پیام

سردار فضلی: در دفاع مقدس یک روز هم مثل وضع امروز غزه نداشتیم/ به مبارزان فلسطینی اقتدا می‌کنیم

اخبار وبگردی:

آیا این خبر مفید بود؟